فاطمه نازمفاطمه نازم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

فاطمه نازدار من

گل من هفت ماهگیت مبارک

هوررررررررررررررااااااااااااااااااا عشق من هفت ماهه شد هفت ماه گذشت.... و توی این هفت ماه گذشته از سختیاش شیرینی هایی داشت که به همه دنیا می ارزید از ماه پیش تا حالا پیشرفتای زیادی داشتی گل مامان مثلا دندون در آوردی، میتونی دستتو به مبل و... بگیری و بلند بشی و کلا روز به روز داری فضول تر میشی امروز با وجود کارهای زیادی که سرم ریخته بود واسه خونه تکونی عید ولی به مناسبت تولدت برات کیک و ژله درست کردم این یه چشمه از فضولیات    ...
17 اسفند 1392

سفر مشهد3-تولد عمو مهدی

روز چهارشنبه برای سومین بار بعد از تولدت رفتیم مشهد هم واسه زیارت هم خرید که خدا رو شکر هم زیارت رفتیم هم چیزایی که میخواستیم خریدیم شما هم مثل همیشه دختر خوبی بودی ولی من یه عذاب وجدانی که داشتم این بود که این دفعه صبح سه ساعت و عصر چهار ساعت گذاشتمت پیش مامان جون و رفتم بازار با بابایی ولی اگه میبردمت بیشتر از ما خودت اذیت میشدی عزیزم و اما این سفر حواشی ای داشت و اونم اختصاص قسمت VIP ماشین تو رفت و برگشت به شما بود تصاویر گویای همه چیز هست آیا؟ شما اینجا خیلی راحت و خوشحال بودی نفس مامان این لباس خوشگلا رو هم بابایی از کربلا برات آورده و امشب یعنی 12/10 مصادف بود با شب تولد عمو مهدی که عمه فائزه عزیز واسش یه جشن ک...
10 اسفند 1392

فضول فضول

دیروز داشتم نماز میخوندم وسطای نماز یه دفعه سر و صدات بلند شد تا نمازمو سلام دادم هزار تا فکر تو سرم اومد تا اینکه دبدمت نمیدونستم بهت بخندم یا اینجوری و اینگونه بود که همونطور که رفته بودی اون تو خودتم بیرون اومدی البته با کلی سر و صدا و جیغ و داد دختر فضول من امروزم که شدیدا علاقه مند شده بودی به مامان تو مرتب کردن کشوهای دراور کمک کنی و هرچی میبردمت اون طرفای خونه با با سرعت و ذوق فراوان میومدی خودتو مینداختی رو لباسا و همه رو به هم میریختی مثل اینجا... ...
6 اسفند 1392

فرار از زندان...

دختر شیطون من این روزا روزای خونه تکونیه ومن با شما امسال داستانی خواهم داشت امروز تصمیم گرفتم کمد دیواری اتاق خوابمونو مرتب کنم که شما با سرعت بالات همش میومدی لبه تخت یعنی تخت خودت و تخت ما رو که کنار همدیگه ست با سرعت باور نکردنی فتح میکردی و من با هر بار گذاشتن شما گوشه تخت خودت و رسیدنت به لبه تخت ما فقط در حد یک کتاب جابه جا کردن وقت داشتم این بود که تصمیم دیگه ای گرفتم حالا خودت نگاه کن و اما شما هم بیکار ننشتی و کمر همت برای خلاصی خودت از زندانی که برات درست کرده بودم بستی و موفق هم شدی دختر باهوش من   یعنی مهارتی پیدا کردی تو رد کردن موانع یه پا تپه نورد شدی واسه خودت ...
3 اسفند 1392